ミ★ミبــــــازی روزگــــارミ★ミ | ||
|
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد، در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ، پرستاران ابتدا زخماهای پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند :باید ازت عکسبرداری شه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شگستکی نداشته باشه. پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیاز به عکس برداری ندارد!!! پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. گفت: همسرم در خانه سالمندان است، هرروز صبح من آنجا میرم و صبحانه را باو میخورم.امروز به حد کافی دیر شده،نمیخوام بیش ازین تأخیر کنم. یکی از پرستاران گفت:خودمون بهش خبر میدیم منتظرت نمونه.
پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متأسفام ،او آلزایمر دارد! چیزی را متوجه نمی شود، او حتی من را نمی شناسد. پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روزصبح برا صرف صبحونه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدای گرفته،به آرامی گفت: اما من که میدونم او چه کسی است.
[ پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, ] [ 19:11 ] [ DUYĞU ]
|
|
[ : بازی روزگار ] [ ] |